#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_47
لبخندی غمگین زد و گفت - سلام عروس خانم
سرم رو زیر انداختم و اروم سلام کردم .
ناشیانه گفت - آروم باش ، همه چی تموم میشه !
لب زدم - مامانم
الیاس - فعلا بذار تبریک بگن
الیاس کمی ازم دور شد و زن عمو تند ایلیا رو یه سمتم کشید ، کلافه نگاش کردم ، سیل تبریک ها روی سرم آور شد ، تبریک ها سرسام اور بود.
عمو متوجه شد، مارو به سمت جایگاه برد .
قبل از اینکه ازم دور شه صداش زدم - عمو
برگشت و گفت - جانم
مردمک چشمام لرزید - مامانم کجاست ؟
پوزخندی زد - الاناس که بیاد!
پوزخند کنج لبش برام مهم نبود ، مهم این بود که الان بعد از 11 سال مادرم رو ببینم .
ایلیا خسته بود ، آثار خستگی تو چشماش موج می زد ، رنگ نگاه اجباری شدن تو چشماش فریاد می کرد ، ولی اینا اهمیتی نداشت ، پوزخندی زدم چون بلاخره تموم میشد !
ایلیا - مادرت اومد ؟
نگاهی کوتاه بهش کردم - اگر بیاد ، میاد پیشم .
چشماش سرد شد ، تحول ناگهانی رو نفهمیدم ، فقط خداروشکر می کردم ، که منو مقصر نمیدونه !
romangram.com | @romangram_com