#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_46
زیپ پشتش رو بست و گفت - شنلت رو سرت کن ، الان ایلیا میاد .
چه بده که عاشق نشده ازدواج کنی ، چه تلخه مردی بی احساس و سرد برای مراسم عقدت دنبالت بیاد !
اگر اختیارم دستم بود ، تا وقتی عاشق نمیشدم تن به ازدواج نمیدادم .
کلافه آهی کشیدم و لب گزیدم تا مانع ریزش اشک هام بشم .
ملودی نگران گفت - تو رو خدا به خودت فشار نیار !
تنها سرم رو تکون دادم و شنل رو سر کردم.
کفشای پاشنه 5 سانتی سفید رنگ رو پام کردم و همراه ملودی از اتاقک خارج شدم،
آرایشگر لبخند زد - آقا داماد اومد .
محتویات معده ام به سمت دهنم هجوم آورد، ولی خودمو کنترل کردم .
دست نیلو رو فشار دادم و از سالن خارج شدم .
ایلیا با کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید ، خوب شده بود ، هیکل مردونه اش بیشتر به چشم میومد ، ولی اصلا مهم نبود ، تنها در رو باز کرد و کمک نکرد تا سوار بشم ، فیلمبردار دست از سر ما بر نمیداشت ، و این موضوع خیلی کلافه ام می کرد .
با کمک ملودی سوار ماشین شدم ، ملودی عقب نشست . ترجیح میدادم تنها نباشیم!
به باغ رسیدم ، تنها برای دیدن مادرم شور و هیجان داشتم ، این مراسم ، تنها مراسم مرخرفیه که روحیه منو خراب کنه ، ولی من باید بایستم!
با توقف ماشین... اطرافمون از ادمای پر و ذوق و شوق پر شد ، حتی نمیتونستم در رو باز کنم ، با دیدن الیاس لبخندی زدم ، جمع رو کنار زد و به سمت در من حرکت کرد، در رو باز کرد .
به چهره جذابش خیره شدم ، به ته ریش طلایی رنگش که رگه های مشکی هم توش دیده میشد ، به چشمای صاف و صادقش ! کت سورمه ای رنگ خیلی بهش نشسته بود.
romangram.com | @romangram_com