#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_44
مامان - زندگیت چطوره ؟
بغض به گلوم چنگ زد - نمیدونی ؟
مامان - همیشه در موردت از شروین پرسیدم
دستمو روی سینه ام گذاشتم - پس باید بدونی !
آروم گفت - چیو ؟
پوزخند زدم - ازدواج اجباری من و ایلیا
اتمام حرف من شد سکوتی تلخ ، شد فریاد بی صدا ، شد فریاد های خفه ی من ...
آروم صداش زدم - مامان !
چیزی گفت که متوجه نشدم ، تن صداش آروم بود .
2
پرسیدم - چی ؟
صدای گریه اش امونم رو برید - شرمنده دخترم ، من باید برم
خواستم مخالفت کنم ، نخواستم از صدای خواستنیش محروم بشم ، ولی بوق های آزاد ضربه ی بدی بهم زد . گوشی از دستم سقوط کرد و روی زمین افتاد . عمو کنارم نشست و سرم رو تو آغوش گرفت.
عمو - این تنها یک رسمه، قبل از فوت آقاجان شمارو به اسم هم در اورد ، منم سرنوشتی شبیه شما دارم ، خوشبخت میشی ، مطمئنم !
پوزخندی کنج لبام نشست و با خودم گفتم ( اون ازدواج اجباری، در رمان ها و کتاب هاس ، عموی من !)
romangram.com | @romangram_com