#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_43
شالمو با دستم گرفتم ، با قدم هایی تند از خونه خارج شدم ، الیاس نگران نگام کرد ، بی اعتنا از کنارش گذشتم .
دوست داشتم زیر بارون پرواز کنم ، دوست داشتم به اجبار هایی که طعم هاش متفاوته فکر نکنم ، اجباری شیرین که منو به مادرم میرسونه و اجباری تلخ که زندگیم رو تغییر میده !
نفسی گرفتم و دستامو باز کردم ، چرخی دور خودم زدم و به سمت پارک قدم برداشتم ، باید روز های مجردی رو خوب پشت سر بذارم ، و خداحافظی کنم با این روزا ...سلام دنیای ناعادل !
ا * * * * * * * * * *
صدای بوق های گوشی ، برابر میشد با کوبیده شدن قلبم ، دستام برای شنیدن صداش می لرزید ، با عجز گفتم - بر نمیداره !
عمو لبخند زد - برمی داره
-بله؟
با شنیدن صداش ، قلبم ایستاد ، نفسام به شماره افتاد ، به قفسه سینه ام چنگ زدم ، با صدای پر بغض گفتم - مامان !
سکوت کرد و ناباور گفت - شما !
لب گزیدم تا مانع ریزش اشک هام بشم ، پر بغض گفتم - دل آرا
صدای کشیده شدن نفس های عمیقش گوشم رو نوازش داد ، قلبم تند می زد .
با صدایی گرفته گفت - دل آرای مامان؟
نتونستم بیشتر از این مانع ریزش اشک هام بشم ، بلند گفتم - ااررره، من دل آرای مامانمم!
زن عمو اشک می ریخت ، بلند هق می زد ، تند از جمع دور شد ، عمو سرش رو زیر انداخت.
مامان هق هق می کرد ، تیکه تیکه گفت - خوبی ... دخ ...دخترم ؟
لب گزیدم - نه !
romangram.com | @romangram_com