#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_42


تای ابروشو بالا داد - میذارم صداش رو بشنوی !

اخم هامو درهم کشیدم - از کجا باور کنم؟

لبخند زد - چون دروغ ندارم بهت بگم دخترم .

تنها سرد نگاش کردم - باشه .

ایلیا سکوت کرده بود ، عمو جلوی خودش داشت وصیت نامه می نوشت که وقتی خدایی نکرده فوت کرد ، به ایلیا ارث نرسه ، ایلیا کلافه بود و مدام پاشو به زمین می کوبید، من قبول کرده بودم به شرط خودم ولی ایلیا نه !

عمو خودکار رو توی دستش کمی جا به جا کرد و به ایلیا نگاه کوتاهی انداخت ، ایلیا تو فکر بود و عصبی !

اگر من نتونم مادرم رو ببینم ، حتما از اینجا میرم ، کلافه دستی به موهام کشیدم و چتری هامو از روی صورتم کنار زدم .

عمو خواست آخرین خط رو بنویسم که ایلیا گفت - ننویس !

تعجب کردم ، چشمام گرد شد ، باورم نمی شد ، متحیر به صورت سرخش نگاه کردم ، مثل اینکه خیلی براش زور داشت ، الیاس عصبی از جمع دور شد ، اونم از این وصلت به شدت ناراضی بود !

عمو پوزخند بر لب به ایلیا خیره شد ، ایلیا کلافه پوفی کشید - قبول میکنم

عمو لبخند مضحکی زد و برگه رو بالا گرفت و پاره کرد ، ایلیا چشماش به خون نشست و با نفرت به من و عمو نگاه کرد ، سرم رو زیر انداختم و بلند شدم که عمو گفت - میدونستم قبول می کنید ، مراسم دو روز دیگه اس !

ناخن هامو تو کفت دستم فرو کردم و نفسی از حرص کشیدم !

به سمت اتاقم پا تند کردم و در رو محکم بهم کوبیدم ، روی تخت نشستم و به موهام چنگ زدم - چقدر اجبار !

قطرات اشک از چشمام سر خورد - مگه دیدن مادر خونیت، مادری که از وجودش به دنیا اومدی ، شرط میخواد ؟

محکم پامو به زمین کوبیدم و لب گزیدم ، اشک تو چشمام جمع شده بود ، پس زدم و تند لباسی تن کردم ، تا از فضای خفه ی خونه خارج بشم


romangram.com | @romangram_com