#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_41
ملودی ناراحت گفت - ولی دل آرا اینکارو نکن !
- چه کار ؟
ملودی - ازدواج با ایلیا
بی تفاوت گفتم - برم پیش مادرم همه چی حل میشه
ملودی تنها نا مطمئن نگاهم کرد.
صدای آیفون اومد و بعد از اون صدای خاله مهتاب که گفت - عه دل آرا چه زود الیاس اومد دنبالت!
- الان میام خاله
ملودی رو در آغوش کشیدم و لبخند زدم - بیشتر به من سر بزن !
سرش رو زیر انداخت - دامادی داداشم تموم شه حتما
چشمکی زدم - ماهم دعوتیم، باهم بریم خرید
ملودی لبخند زد - حتما
از خاله هم خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم.
سرد سوار ماشین الیاس شدم چیزی نگفت و حرکت کرد،تنها اخماش توهم گره خورده بود .
ا * * * * * * * * * *
پوزخندی به عمو زدم ، ولی اون لبخند زد و پا روی پا انداخت و گفت - خب ...
- اگر فردا مادرم رو ببینم ، قبول می کنم
romangram.com | @romangram_com