#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_37
ملودی لبخند زد - دختره تو گلو داداشم گیر کرد !
قهقه ای زدم - حکایت هلو بپر تو گلو !
تک خنده ای کرد - اره ، بدجور هلوعه، لامصب
- چه خوب ، ولی چرا الیاس به من نگفت ؟
شونه هاشو بالا انداخت - نمیدونم !
دلگیر از الیاس و خانواده اش به ملودی گفتم - ملودی بیا بشین
به کنارم روی تخت اشاره کردم ، انگار متوجه حالم شد ، چون نگران کنارم نشست
ملودی - چیزی شده ؟
پوزخندی کنج لبام نشست - منو میخوان زوری شوهر بدن !
با چشمایی گرد شده از حرفم نگام کرد ، متحیر گفت - چیییی؟
پوزخندی صدا دار زدم - ایلیا !
متعجب تر از قبل گفت - همونی که هیچ وقت ندیدیش!
سرم رو به نشونه اره تکون دادم .
ملودی - وا
بی مقدمه گفتم - مادرم زنده اس
اینبار از قبل بیشتر تو بهت رفت ، داد زد - چچچچیییی؟
romangram.com | @romangram_com