#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_33
ایلیا کلافه گفت - شرکتم اونجا خیلی مهمه ، من برای همیشه بر نگشتم !
- کارمندات میتونن اداره کنن ؟
ایلیا کلافه تر از قبل گفت - اره ، بعضی هاشون!حرف اصلیتو بگی !
لب گزیدم ، غرورم خورد می شد ، ولی اگر حسی در کار نبود هیچ مشکلی پیش نمیومد.
-من یک لحظه کنار مادرم بودن رو از خدا میخوام .
سکوت کرد تا بشنوه!
- عمو شرط گذاشت ، اگر به خواسته اش پا بدم میذاره کنار مادرم باشم و گرنه هیچ وقت !
پوزخند زد - یعنی حاضری با من زندگی کنی ؟
تند گفتم و بغض گلمو فرو بردم - فقط یک سال ، برای اینکه درگیری بجود نیاد ، من همه اختیارم دست مادرمه، بلاخره میتونیم کاری کنیم ، توافقی جدا شیم .
قهقه ای زد و سرد گفت - از کجا معلوم من قبول می کنم ؟
سرم رو زیر انداختم - شما که نمیخوای ازدواج کنی !
ایلیا - اینطور که تو میگی دل آرا، پس این چیه ؟
- خوب ما که بهم کاری نداریم
ایلیا کوتاه گفت- نه !
لحظه ایستادم ، ناباور نگاش کردم و گفتم - چرا ؟
ایلیا به سمت نیمکت قبلی قدم برداشت و گفت - گفتم که برای شرکتم !
romangram.com | @romangram_com