#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_31

سری تکون داد ، برای در جریان گذاشتنش استرس گرفتم ، از عکس العملش می ترسیدم .

الیاس بستنی به ایلیا داد - بگیر

ایلیا - ممنون

به سمت نیمکتی رفتیم ، نشستیم ، که ایلیا گفت - خوب ، چیکارم داشتی ؟

الیاس پوزخندی زد - میدونی ، چند روز دیگه عقد باید بکنید !؟

ایلیا پوزخندی کنج لباش نشست - آره ، ولی خوب انجام نمیگیره!

الیاس - مادر دل آرا زنده اس

ایلیا بی تفاوت گفت - چه خوب !

اخمی ظریفی کردم .

الیاس سرش رو پایین انداخت و گفت - دل آرا ،من راضی نیستم

خودمم نا مطمئنم ، ولی مادرم در اولویته .

دست الیاس رو محکم فشار دادم - لازمه الیاس !

از روی نیمکت بلند شدم ، و روبه ایلیا کردم - میشه باهات حرف بزنم ؟

نگاه گذرایی بهم کرد و بی هیچ حرفی بلند شد ، الیاس متعجب نگاهمون کرد - لب زدم - خودم میگم

ولی من چجوری میتونستم ، زندگیمو دستی دستی نابود کنم ، اگر هر کسی جای من بود اول زندگیشو انتخاب می کرد یا مادر خونیشو؟

کنارش قدم بر میداشتم ، قوطی کنار پامو ، گوشیه ای پرت کردم و دستمو پشت کمرم گذاشتم که ایلیا گفت - می شنوم

romangram.com | @romangram_com