#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_27
کلافه پوفی کشیدم - دارم دیوونه میشم الیاس !
سرش رو زیر انداخت و سنگ کنار پاش رو شوت کرد - من دارم به مرز جنون می رسم !
دستش رو گرفتم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم ، لبخند شیرینی زد .
پرسیدم - تو چرا ؟
الیاس - نمیخوام ، با اجبار خانواده ام با کسی که تازه باهاش آشنا شدی ازدواج کنی!
با عجز گفتم - مادرم زنده اس !
آهی کشید - فهمیدم ، بابا شرط گذاشته درسته ؟
چشمام قالب اشک شد - از گفته هاش ، اینو میتونی برداشت کنی !
الیاس - میخوای تسلیم شی !
- یاد مادرم ، همیشه همراهمه الیاس !
الیاس - یعنی میخوای تسلیم خواسته عمو بشی !
با عجز گفتم - تو چیکار میکردی؟
الیاس - نمیتونم خودمو جای تو بذارم !
آهی کشیدم ، و قطرات اشک از چشمام سر خورد - من روزای خوبم با خانواده ام رو یادمه ، یادم اومد پدرم زندانی شد !
الیاس متحیر گفت - زندانی شد !؟
- آره ولی متوجه نشدم چرا ، و متوجه نشدم چطوری فوت کرد !
romangram.com | @romangram_com