#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_25

چشماش از اشک خیس شد - تو جونمی ، خودم بزرگت کردم ، نبینم غمتو

فریاد کشیدم و گله جو گفتم - من مادر دااارم زن عممموو ، شما منو از مادرم جدا کردید !

سرش رو زیر انداخت - مادرت ، نمیتونست تامینت کنه !

با عجز گفتم - من می ساختم ، من لحظه ای کنار مادرم بودن رو طلب می کنم .

زن عمو دلگیر گفت - آخر عمو بهت گفت ؟

پوزخندی زدم - اینکه مادرم ، زنده اس و نمرده !

نگاهم نکرد ، با عجز گفتم - مامانم رو نشونم بدید ، هنوز چهره اش یادمه!

زن عمو - نمیخوام از پیشم بری !

قهقه ای زدم -تا اینکه عروس خونتون بشم !

انگار یاد آوری اون ماجرا ، سردش کرد.

گفت - این یک رسمه، باید انجام بشه !

پوزخندی کنج لبام نشست - مگه من دخترتون نبودم ؟

زن عمو - همیشه دخترمی !

- پس من نمیتونم ، با بردارم زندگی کنم .

سرد گفت - ایلیا ، بردارت نیست ، توهم دختر خونیم نیستی !

کلافه از حرفاش گفتم - زن عمو ، لطفا تنهام بذار ، باید وسایلم رو جمع کنم ، برم

romangram.com | @romangram_com