#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_24
نگاه متحیرم رو به عمو دوختم که پوزخندی زد .
لب زدم - مادرم !؟
سرش رو به نشونه بله تکون داد .
چشمام قالب اشک شد ، صورتم خیس شد، با عجز گفتم - مادرم زنده است !
عمو اومد نزدیک تر و کنارم زانو زد - نمرده بود !
ناباور گفتم - چطور ممکنه ! یعنی شما ؟
سرش رو زیر انداخت.
با نفرت نگاش کردم و از سر جام بلند شدم، داد زدم - هیچ وقت نمی بخشمتون!
در رو محکم پشت سرم بستم و وارد اتاقم شد ، هق هق هام امونم رو بریده بود، نمیتونستم اجبار رو قبول کنم ، ولی مادرم ، باورم نمی شد زنده اس ، کسی که همیشه حسش می کردم
به تخت چنگ زدم ، باورم نمیشد منو از داشتن مادر محروم کرده بودن ! مادرم ، هنوز گریه هاش تو سرم اکو میشه ! صورتم از اشک خیس شد ، نفسام به شماره افتاد ، نمی تونستم درک کنم !
زن عمو وارد اتاق شد .
صدام زد - دل آرا
آروم سرم رو بالا گرفتم ، با چشمایی اشکی بهش خیره شدم ، لبخند زد و کمی جلو تر اومد ، کنارم رو تخت نشست و سرم رو تو آغوشش گرفت ولی من اینو نمیخواستم و ازش جدا شدم .
لبخندی خسته زد - خوبی ؟
کوتاه و پر بغض گفتم - نه !
romangram.com | @romangram_com