#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_22


دستش رو زیر چونه اش گذاشت - بشین

به دیوار تکیه کردم - اینطوری راحتم

عمو - خوب بگو ، فکراتو کردی ؟

- آره

عمو - خب...

- نمیتونم ، اگه بخواید همینطوری ادامه بدید ، چشممو روی همه چیزا می بندم و میرم ...

پوزخندی کنج لباش نشست - اینطوری نبودی ! چقدر زود فراموش میکنی لحظات خوبتو، من برای خودت میگم ، این یک وصیته... همه میدونن ،عملی نشه آبرومون میره و آقاجان ناراحت میشه ، مخصوصا که پسرش فوت کرده .

پدرم رو میگفت ولی من راضی به این وصلت نبودیم - نمیتونم عمو !

اخمی کرد - از وقتی به دنیا اومدی ، به اسم ایلیا شدی ، از وقتی اومدی خونه ی من عروسم شدی !

قهقه ای بلند سر دادم - ولی بی اطلاع خودم ! عمو ایلیا 10 سال از من بزرگتره !

عمو - اشکال نداره !

کمی بلند تر گفتم - عموو من نمی تونم ، با کسی که هیچ حسی بهش ندارم زندگی کنم !

عمو - خوب این عادیه ، ایلیا هم نداره

پوزخندی زدم- نه قبول نمی کنم !

عمو داد کشید - همین که گفتم دل آراااا!


romangram.com | @romangram_com