#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_21

دستش رو گرفتم و بلند شدم .

الیاس رو به زن عمو کرد - چرا این رسم مسخره رو تموم نمی کنید !

حالم از اینجور رسم هایی که هیچ قائده و اساسی نداشت بهم میخورد ! ازدواج دختر عمو پسر عمو ، که چی بشه !

زن عمو اخم کرد - میخوای پشت سرمون حرف در بیارن!

الیاس فریاد کشید ، اعصابش متشنج شده بود - مگه باید با حرف مردم ، آینده ی دختری رو خراب کنی !

زن عمو تیز گفت - حرف آقاجان مقدسه !

الیاس اخم کرد - اصلا درست نیست ، دل آرا هر تصمیمی بخواد میتونه برای خودش بگیره ! تمومش کنید ...

زن عمو پوزخندی زد - حتما !

کلافه از جر و بحث وارد اتاقم شدم ، از شدت سر درد به مرز جنون رسیده بودم ، حالم از این همه اجبار بهم میخورد !

ا * * * * * * *

ماهی میشه که همه سخت مقاومت کردیم ، ماهی میشه که با زن و عمو هم کلام نشدم ، ماهی میشه از بودن تو این خونه دلسرد شدم ، ماهی میشه که گذشته های خوب کنار عمو و زن عمو رو فراموش کردم !

ولی الان باید برای آخرین بار با عمو حرف بزنم ! باید تکلیفم رو روشن کنم ، حالم از این همه بی تفاوتی به میخوره !

لباس مناسبی پوشیدم و سرد به سمت اتاق عمو حرکت کردم،چند تقه به در زدم ، با صدای عمو که گفت - بیا تو

در رو باز کردم ، دستی به موهام کشیدم و وارد شدم .

عمو سوالی پرسید - بله ! کاری داشتی ؟

بی روح نگاهم رو تو نگاهش غرق کردم - اومدم باهاتون حرف بزنم

romangram.com | @romangram_com