#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_20


این چند روز حتی دوست نداشتم باهاشون رو در رو بشم ، ولی حبس کردن خودم بس بود . محکم در اتاق رو باز کردم و وارد سالن شدم.

با ورود من جر و بحث خوابیده شد .

تو چشمای زن عمو سرد نگاه کردم و تنها پرسیدم - چرا این همه اصرار ؟

زن عمو جوابی نداد .

دوباره گفتم - من دختر یتیمم ، من خانواده ندارم ، من هیچی از خودم ندارم ، چرا ؟ چرا مجبور می کنید ؟

زن عمو غمگین گفت - تو دخترمی !

کمی جلو تر رفتم و رو به روش زانو زدم - اگر برای ترحمه ،من نمیخوام. من تن به این ازدواج نمیدم !

زن عمو متحیر نگام کرد ، ایلیا کلافه راه می رفت !

زن عمو سرد شد - اگر کنار نیاید ، باید مارو فراموش کنید !

ایلیا قهقه ای زد - یعنی طرد میشیم !

دستم رو از این همه بی عدالتی روی سینه ام گذاشتم .

زن عمو دوباره پرسید - نمی خواید که بد نام بشید ؟

- اگر ابرو خیلی براتون مهمه ، هیچ وقت همچین کاری نمی کنید

با صدای الیاس ، همگی برگشتیم ، با عجز نگاهش کردم ، به سمتم اومد و دستم رو گرفت .

گفت - بلند شو!


romangram.com | @romangram_com