#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_19

سعی نکردم همدردی کنم ، چون خودم نیاز به یک همدم داشتم !

بعد از کلی بزن و برقص مهمون ها ، و غصه خوردن من بابت این زمونه ، مراسم به اتمام رسید . و هر چه زود تر منتظر یک درگیری با خانواده عمو بودم .

کلافه آهی کشیدم و وارد خونه باغ شدم . مانتوم رو تنم کردم و شال رو روی سرم گذاشتم ، زن عمو وارد اتاق شد و لبخند زد ، ولی جواب لبخندش رو نگرفت ، سرم رو زیر انداختم و خارج شدم .

نمیتونستم فعلا باهاشون کنار بیام ، چون من با عنوانی دیگه ای اینجا زندگی کردم ! ولی با خودم گفتم ( بلاخره عمو و زن عمو بودن که بزرگم کردن )

کلافه و خسته بودم ، ذهنم یاری نمی کرد .

وارد سالن شدم ، عمو و الیاس روی کاناپه ها نشسته بودن و مشغول و جر و بحث کردن بودن !

با ورود من ساکت شدن ، عمو لبخندی به روم زد - بیا بشین دخترم !

کنار خودش جایی برام باز کرد ، ولی دلم نمیخواست فعلا هم آغوشش بشم .

سکوت کردم ، زن عمو هم غمگین وارد سالن شد - بریم ، بحث برای بعد ...

از باغ خارج شدیم . کنار الیاس صندلی عقب نشستم .

آروم زیر گوشش گفتم - ایلیا چرا نیومد ؟

الیاس به شدت ناراحت و عصبی بود ، پوزخندی زد - میخواد تنها باشه ، خودش ماشین داره بر میگرده .

با سنگینی نگاه عمو از آینه جلو و اخمش از الیاس دور شدم ، درک نمی کردم !

الیاس اخمی به عمو کرد و چیزی نگفت . زن عمو پوفی کشید و در سکوت به سمت خونه حرکت کردیم.

ا * * * * * * *

صدای جر و بحث های ایلیا با مادرش سر سام آور بود ، ایلیا از اجبار متنفر بود ، ولی نمیتونست از ارثش هم بگذره ، چون عمو تو این کار ها جدی بود ، اگه میگفت نمیدم واقعا عملی می کرد .

romangram.com | @romangram_com