#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_18


ایلیا زیر لب گفت - این کارا چیه واقعا ؟

نگاه سردم رو بهش دوختم ، سنگینی نگاهم رو حس کرد و نگاه بی تفاوتی نصیبم کرد .

آروم لب زدم - باید چیکار کنیم ؟

همونطور که نگاهش به جمع بود گفت - تو خیلی به پدر و مادرم نزدیکی، میتونی منصرفشون کنی ؟

پوزخندی کنج لبام نشست - وقتی خودم بازیچه بودم ، مسلما حرف یک عروسک حتی یکم براشون ارزش نداره .

پوزخند زد - تسلیم شدی ؟

- نه تا آخر می جنگم حتی اگر نخوان ، یا از خونه عمو میرم !

ایلیا - چقدر راحت حرف میزنی ، جایی نداری بری!

به یاد میارم ، که من یتیمم، من مادر و پدری ندارم ، من از دست نوازش پر مهر مادر بی بهره ام ! من دختر تنها بین یک مشت گرگم ، من بازیچه ام ، بازیچه ی همه ، هرکسی تقدیری واسم رقم میزنه ، این حقم نیست !

آروم گفتم - عمو بد نیست !

پوزخند بر لب گفت - ولی دیدی چیشد !

- تنها میخوام بدونم چرا ؟

لحنش سرد شد - فکر نکنم بهت بگه !

اخم کمرنگی کردم - این حقمه باید بدونم ...

ایلیا عصبی شد و دستی بین موهاش کشید - دیگه نمیذارن برگردم


romangram.com | @romangram_com