#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_17
چشمام از اشک خیس شد - الیاس با حرفای عمو خورد شدم!
آروم گفت - حال من از تو بدتره عزیزم !؟
بغضم رو قورت میدم - چرا ؟
انتظار نداشت متوجه شده باشم ولی گفت - هیچی ! همه چی درست میشه
سرم رو زیر انداختم - من جز شما کسیو ندارم !
الیاس لبخند زد - هیچ وقت نتهات نمیذاریم
آروم گفتم - ولی عمو ؟
الیاس دستمو تو دست پر مهر و مردونه اش گرفت - بهش فکر نکن ! بیا بریم بیرون
با کمک الیاس بلند شدم ، وارد باغ شدیم ، همه نگاه ها به سمتون کشیده شد ، بعضی نگاه ها به ما جالب نبود ، من که به نام کسی نیستم ، چرا اینطوری رفتار میکنن ؟
زن عمو اخم ظریفی کرد ، که حتی کمرنگ بودنش دلم رو شکست . باورم نمی شد ، این همه تحول ! مگه من چه گناهی کردم ؟
همراه الیاس روی صندلی نشستیم، زن عمو لبخند ظاهری به جمع زد و وارد خونه شد ، چند دقیقه بعد ایلیا عصبی رو وارد باغ کرد ، به سمت ما حرکت کرد ، ضربان قلبم تند شد .
زیر لب زمزمه کردم - نکن زن عمو !
زن عمو مقابلمون ایستاد ، به الیاس گفت - بلند شو پسرم
همه خیره به ما بودند و منتظر یک سوژه !
الیاس تنها برای موقعیت به وجود اومده بلند شد ، کناری رفت . ایلیا کنار من نشست ، حتی نیم نگاهی به من نکرد .
زن عمو لبخند مضحکی زد و از ما دور شد ، قبل رفتن گفت - لبخند بزنید .
romangram.com | @romangram_com