#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_16


عمو از سالن خارج شد و گفت - بعدا درباره اش حرف میزنیم ، بهتره نیاید بیرون ، تا آبرومون رو نبرید !

رنگ نگاه ایلیا به نفرت تبدیل شد ، از سردیش دلم لرزید .

الیاس با چشمایی به خون نشسته گفت - حالا میخوای چیکار کنی ؟

ایلیا آروم گفت - چیکار میتونم بکنم !

الیاس لب گزید انگار نمیخواست حرف های عمو رو باور کنه ، سست از آغوش الیاس خارج شدم ، نگاه ایلیا سمت من کشیده شد .سرد نگام کرد ، سرم رو زیر انداختم و دستم رو روی سینه ام گذاشتم، و نفس عمیقی کشیدم !

الیاس اشک ریخت ، دستی به سرش کشید و آروم لب زد - اینطوری نمی تونم !

ایلیا رو به الیاس کرد - بلند شید ، نمیذارم به خواسته شون برسن

داد زدم - وقتی به همه اعلاااام کردن !

ایلیا عصبی برگشت طرفم - میتونی منو تحمل کنیی! تو اگه میتونی ، من نمی تونم ، بفهم بازیچه بودی بچه !

دلم ریخت ، دلم از بی لیاقتی سوخت .

الیاس آروم گفت - بسه ایلیا !

پوزخندی زد و گفت - این دختر خیلی ساده است !

با نفرت نگاش کردم ، حق نداشت ، اینطوری در موردم حرف بزنه .

ایلیا وارد اتاقی شد و خونه تو سکوت غرق شد.

الیاس سکوت رو شکست - به حرفاش اعتنا نکن ، هنوز نمی شناستت!


romangram.com | @romangram_com