#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_15

اشک هام سیلی روی صورتم شد - چرا ، اخه چراااااا؟

سرم به دوران افتاد ، چشمام سیاهی رفت و بعد متوجه چیزی نشدم ، تاریکی و بود تاریکی!

الیاس به سمتم پا تند کرد و داد زد - آب قند بیاااار

ا * * * * * * *

با حس سردی چیزی روی لبام ، آروم چشمامو باز کردم ، الیاس لبخندی به روم زد - خوبی ؟

جرعه جرعه از آب نوشیدم و آروم ، گفتم - نه ! کو عمو ؟

همون لحظه عمو عصبی وارد سالن شد - این مسخره بازیا یعنی چی ؟

ایلیا قهقه ای بلند سر داد - واقعا نمیدونید یعنی چی ؟ این دیگه چه رسم مسخریه!منو از اون سر دنیا اینجا کشیدید ، تا این خبر مزخرف رو بدید ! هاااان!

بغل الیاس می لرزیدم و عمو اون ور داد و بیداد می کرد ، دلم گرفت !

عمو عصبی گفت - ادبتو نگه دار بچه !

ایلیا فریاد کشید - یعنی چی واسه خودتون میبرید و میدوزیییید!

عمو سگرمه هاشو درهم کشید - من پدرتم، هرکار میکنم باید بگی چشم !

الیاس لب گزید تا حرفی نزنه!

ایلیا قهقه ای بلند سر داد - پدر جان من 29 سالمه ! بچه نیستم

عمو داد زد - واسه من هستی ! کاری نکن از ارث محرومت کنم

الیاس چشماش گرد تر از این نمیشد ، چشمای صاف و آبیش کدر شد ، دلگیر به پدرش نگاه کرد ، قلبم فشرده شد ، عمو اینطوری نبود!

romangram.com | @romangram_com