#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_14
الیاس خشمگین نگاهشو به زن عمو دوخت ، زن عمو ساکت شد ، منم اشک تو چشمام جمع شد ، حالم از این همه بی ارزش بودن بهم خورد !
عاری از هرگونه احساسی به زن عمو خیره شدم ، سرش رو زیر انداخت و دور شد ، انگار رفتار من گند بزرگی به مراسم زد ، ولی من دارم از این همه حقارت به مرز جنون می رسم ! بهم خوردن مراسم مهم نیست !
لب زدم - آخه چرا عمو !
یا چشمایی اشکی به اطرافم نگاه کردم ، همه نگاه ها به سمت ما بود !
الیاس کمکم کرد بلند شم ، منو از جمع دور کرد ، سست قدم بر میداشتم .
آروم گفتم - الیاس چرا ؟
الیاس عصبی و کلافه گفت - فعلا عصبیم هیچی نمیدونم ، فقط من بفهمم چرا! زمین و زمان رو بهم میریزم .
دلم از عمو و زن عمو چرکین بود ! من از 8 سالگی عروس خونه عموم بودم ، نه دخترشون!
محتویات معده ام به سمت دهنم هجوم اورد، عق زدم . که الیاس نگران پرسید - خوبی؟
آروم سرم رو به طرفین تکون دادم - خوبم !
وارد خونه شدیم ، ایلیا عصبی مشغول رژه رفتن بود و مدام دستش رو توی موهاش فرو می کرد .
با متوجه شدن حضور ما داد زد - از همتون متنفرررم !
الیاس پوزخندی زد - والا ، ماهم تازه متوجه شدیم !
ایلیا نگاه سردش رو به من دوخت. صورتش از عصبانیت به کبودی می زد.
romangram.com | @romangram_com