#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_143

سکوت کردم تا ادامه بده - بابا وقتی بچه بیاد ، ساکت میشه ! منم میرم .



سوزش قلبم ، امونم رو بریده بود . حالم از این همه حقارت بهم خورد . من بازیچه ای برای خواسته های بقیه بودم .

نگاهی به سقف کردم . لب زدم - خدا ببین منو ، اگه میبینی ...بیشتر ببین !

خیس شد صورتی که لحظه ای خنده و شادی ازش دور نمی شد .

- میدونی بچه ای که به دنیا بیاد چی میکشه !؟ میدونی به ناحق و خودخواهی تو نابود میشه !

بی تفاوت گفت - مهم نیس !

دلم لرزید ، از الان و حال دلم برای بچه ی نیومده سوخت . ولی مگه قرار بود بیاد ؟ من بچه نمیخوام ! من مادر خوبی نیستم ، من زنی شکست خورده ام !

ایلیا - کار هارو از اینجا با مهرسام اداره می کنیم . تا وقتی بچه ای به دنیا بیاد !

مهرسام ، مهرسام کی بود ؟ اسمی که تنها چند دفعه به گوشم خورده بود .

ایلیا متوجه شد - شب جشن باهاش حرف میزدی !

پسری آروم و خونگرم ، پسری که منو از پیمان جدا کرد ، یادم اومد .

من چه راحت نشسته بودم و با ایلیا حرف می زدم ، ایلیا کی بود ؟ چه کرد ؟ من کی هستم ؟مامان کجایی ؟

ولی اه و ناله دردی رو دوا نمی کرد ، یادآوری برای صدمین بار ... دل آرا آروم باش !

از روی کاناپه بلند شدم - به من چه ؟

ایلیا - من میرم ، هیچ وقت دیگه همو نمی بینیم .

romangram.com | @romangram_com