#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_142


عصبی شدم - آخه لعنتی ،تو میخوای براش پدری کنی ، یا من براش مادری کنم ؟

کلافه پوفی کشید - لباساتو بپوش بیا سالن کارت دارم.

کلافه بودم ، خسته از زندگی لعنتی !

تیشرتی تن کردم و شلواری پا . موهامو شونه زدم و با کش بستم ، خراب تر از اون بودم ، که به خودم برسم .

وارد سالن شدم ، روبه روش ایستادم و خیره اش شدم . به شدت از مردک که رو به روم روی کاناپه نشسته بود ، نفرت داشتم . وجودم هنوزم برای از بین بردنش پر می کشید .

ایلیا سرد گفت - بشین ، فکر محو کردن منو از سرت بیرون کن . که خودم میخوام محو شم !

نفرت چشمام خوابید ولی سوزش قلبم نه !

روی کاناپه نشستم ، سرم رو روی تکیه گاهش گذاشتم .

ایلیا - میخوام برگردم سوئد !

پوزخندی زدم و چشمامو باز نکردم - بری دیگه برنگردی !

ایلیا لحنش از نفرت پر شد - قبلش باید بچه ای به دنیا بیاد !

از لای دندون های بهم سابیده شده ام گفتم - نه از من !

ایلیا خسته گفت - به فکر نابودیش نباش !

قهقه ای زدم - وجود نداره !

ایلیا - بچه بیاد ، من میرم . دیگه هیچ وقت نمیام !


romangram.com | @romangram_com