#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_141

الیاس حالش خوب بود ، الیاس ... حامی من چیکار می کرد ؟

الیاس نباید می فهمید ، هیچکس نباید می گفت . ولی اگر قرص به دستم نمیرسید چی ؟

خیال خام رو پس زدم ، تا ابد که زندانی نیستم ، به چشمای گود افتاده و سرخم تو اینه خیره شدم . چقدر با دل ارای شاد و سرزنده فرق داشتم ؟

لبخندی تلخ زدم ، خودم از زهریش کامم تلخ شد .

چشمای بی روح ، چشمانی گود افتاده و سیاه . لبانی کبود و گونه های اب رفته ! تنها در یک روز ! امکان داشت ؟یا من اینطور حس می کردم .

در باز شد ، حوله رو محکم تر گرفتم. نگاه گذرایی بهم کرد .

ایلیا- غذا سفارش دادم

سرد گفتم - بذار ،برو !

تنها و تنها نگاهم کرد ، نگاهی عاری از احساس !

دوباره پوزخند و چشمایی سرد !

با حس سوزش دستم ، چشمامو روی هم گذاشتم ، تازه متوجه دردش شده بودم ، چقدر غرق بودم که حتی دست زخمی شدم هم فریادش به گوشم نمی رسید !

قبل از رفتنش گفتم - تا کی اینجا زندانی ام !

تای ابروش بالا رفت - اگر دست از اذیت و آزار و خودم و خودت برداری ، ازادت میذارم !

به سمتش برگشتم و دست به سینه شدم . مهم نبود پاهام در مرز دیدش بود ، مهم نبود سرشونه هام برهنه بود . مهم این بود تا بفهمونم حتی آدم نیستی خودمو ازت پنهان کنم ، البته که دیگه چیزی برای پوشش نداشتم . من زنی شکست خورده بودم !

با لحن مسخره و عصبی گفتم - قربان آزاد بفرمایید!

با غیض نگاهم کرد - باید حامله بشی ، باید دل آرا !

romangram.com | @romangram_com