#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_139

تموم شده بود ، یعنی باید می ساختم ؟ گریه و آه و ناله دردی ازم دوا می کرد ! آیا دخترانه هام بر می گشت ؟ بر نمی گشت ، هیچ جوری بر نمی گشت . باید توکل کنم به خدایی که منو از یاد نمی بره ، خدایا به زمین بزنشون !

دیگه روح تو تنم نبود شکسته بود . میخواستم برم اتاقم دراز بکشم ، دیگه چیزی برای باختن نداشتم !

تنها به یک قرص نیاز داشتم ، که باید کسی رو پیدا کنم بخره، زیاد وقت نداشتم ، اگر از زمانش می گذشت ؛ قرص اثر نداشت .ولی چطور اطلاع می دادم؟

به سمت در سالن رفتم و چند تقه به در زدم - باز کن ایلیا

صدای قدم هاش ، تو سرم پیچید . محکم و پر اقتدار !

چرخش در تو کلید باعث شد بفهم در باز شد .

بی تفاوت از کنارش گذشتم و به سمت اتاقم قدم بر داشتم .

- حق نداری کاری بکنی !

با شنیدن حرفش ، ایستادم . تنها ایستادم و بر نگشتم - کشتی تمام احساست دخترونه ام رو ، از این به بعدش با خودمه .

قدم دیگه برداشتم که گفت - باید پسری به دنیا بیاری !

پوزخند زدم - اولا از کجا معلوم پسر بشه ، ثانیا من بچه ای نمیارم

ایلیا - حوصله ندارم ، حوصله ادامه دادن این زندگی رو ندارم !

قهقه ای زدم و بی اعتنا گذشتم ، گذشتم تا نبینم مردی رو که هنوز هم به وجودش افتخار میکنه !

وارد اتاقم شدم ، ثانیه نکشید در قفل شد .

داد زدم - چه آماااده !

ایلیا - برای احتیاطه!

romangram.com | @romangram_com