#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_135
لب گزیدم - بابا ، تو اگر مجبور نمی کردی، هیچ وقت همچین کاری نمی کردم !
مقصر من بودم یا بابا ؟ مردمک چشمام لرزید ، متوجه اطراف نبودم . ولی سینه ام بد می سوخت . دل آرا کاری بهم نداشت ، دل آرا خوب بود ! دل آرا پاک بود، دل آرا ...
ولی هیچ حسی ندارم ، تنها و تنها از رفتار خودم شرمسارم!
عصبی شماره بابا رو گرفتم ، از لای دندون های بهم سابیده شده ام گفتم - تموم شد!
صدای قهقه اش تو سرم اکو شد . گوشی رو با نفرت از خودم دور کردم ، تا نشنوم صدای خنده های مکررش رو !
پلک چشمم از عصبانیت پرید - این آخرین بار بود که به حرفت گوش کردم
صدای پوزخند صدا دارش ، پتکی تو سرم شد - مسلما پسرم !
صدام از نفرت پر شد - اگر یک بار دیگه بخواید ، اجبار کنید . خودم به دل آرا کمک می کنم ، شکایت کنه
بابا - آروم باش ، دیگه کاری ازت نمیخوام !
-امیدوارم ، فعلا !
بابا تند گفت - واستا !
کلافه گفتم - باز چیه ؟
بابا - باید زندانی اش کنی ، نباید قرصی ، چیزی بخوره !
نفسی گرفتم ، تا آروم باشم - درش قفله !
بابا – خوبه ، برو !
گوشی رو بی خداحافظی قطع کردم ، دل برگشتن به خونه رو نداشتم ، من چرا اینطور شدم ؟
romangram.com | @romangram_com