#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_131

با خود زمزمه می کنم - مثل من ! هردو خودخواه...

تمام درگیر های ذهنی رو کنار می زنم و میشم سنگ مثل همیشه !

ا * * * * * * *

با حس سنگینی سرم و درد زیر ناحیه شکمم ، چشمامو باز کردم . دنیا دور سرم می چرخید . موقعیت رو تشخیص دادم .

تختی نرم و اتاقی آبی رنگ . این اتاق خیلی آشنا بود . اتاقی که تنها چند بار پا توش گذاشتم . هر لحظه با فهمیدن بیشتر وضعیت قلبم تند تر می زد ، اتاق ایلیا... خونه ی ما !به خودم نگاه کردم لباسام تنم نبود . تند از جام بلند شدم ، با دیدن ملافه جیغی کشیدم . دستام شروع به لرزیدن کرد ، چشمام سیاهی رفت .

مدام زیر لب اسم خدا رو صدا زدم - خدایا نه خدایا نه !

سرم رو به طرفین تکون دادم ، امکان نداشت ! امکان نداشت ...

روی زمین سقوط کردم ، درد زیر شکمم گواهی میداد ، اره گواهی میداد . دلم میخواست جیغ بکشم ولی نا نداشتم .سنگینی سرم برای هوشیار شدن غلبه می کرد . دنیا دور سرم چرخید .

زیر لب گفتم - چرا عمو ؟ چرا ایلیا ؟

هق هق هام به آسمون بلند شد ، کنترل صدام دستم نبود ، حنجره ام ناگهانی باز شد . فریاد کشیدم از ته دل . خالی کردم دلی رو که از همه کینه داشت .

-خداااااایا بدبخت شدم !

به فرش چنگ انداختم . موهامو کشیدم .مشت بر سینه ام زدم ، بغض گیر کرده رو ، مهار کردم . اشک هام راه آزادی رو پیدا کردن !

به شکمم چسبیدم ، دردش امونم رو بریده بود ، باور اینکه از دخترانه هام خداحافظی کردم ، سخت بود .

نفرین کردم عمویی رو که همدمم بود ، نفرین کردیم ایلیا رو که وجودش باعث و بانی این اتفاق ها بود .

سرم رو به دیوار تکیه دادم . چشمامو بستم ، نفس کشیدم . نفس های کشدار !

چه زمانه ی بدی است خداااا!

romangram.com | @romangram_com