#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_129

سرم رو تکون دادم - آره !

مامان - پس یک نگرانی ساده اس ! حالا میخوایم جایی بریم ؟

- حوصله داری ؟

مامان ریز خندید - نه !

لبخند زدم - نمیریم!

مامان - قربونت بشم

-خدا نکنه

-فکر کنم آشغال و زباله خیلی داریم .

مامان - آره یادم رفت به بیتا بگم ببره !

-الان من میرم !

مامان سری تکون داد و کتابش رو باز کرد . وارد اتاقم شدم و تند مانتویی رو تن کردم و دکمه هاش رو نبستم.شالی آزاد روی سرم انداختم و کیسه ی زباله رو برداشتم .

در خونه رو باز کردم ، کوچه تاریک تاریک بود . تنها نور تیر برقی از دور باعث میشد کمی فضا روشن بشه .

به سمت سطل زباله بزرگ رفتم ، ماشینی تند از کنارم گذشت، هین بلندی کشیدم .

و پا تند کردم ، این وقت شب واقعا این کوچه ترسناک بود . زباله رو تو سطل انداختم ، خواستم برگردم ، ولی با شنیدن قدم های آرومی از پشت ، چشمام گرد شد ، هر لحظه صدای قدم ها بلند تر می شد و این نشون از این بود که فردی داره بهم نزدیک و نزدیک تر میشه .

جرات برگشتن نداشتم ، با صدایی لرزون گفتم - تو کی هستی !

چیزی نگفت ، تنها پشت سرم قرار گرفت ،صدای نفس کشیدنش به ترسم دامن زد . باید کاری می کردم . خواستم تند برگردم و ضربه ای به شکمش بزنم .

romangram.com | @romangram_com