#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_126


مامان - تولد ، تولد ، تولدت مبارک !

لحظه ای یادم اومد امروز تولدمه! با شادی به مامان خیره شدم ، لبخند شیرینی بهم زد و گفت - تولدت مبارک دخترم

تند از جام بلند شدم و تن خوش عطرش رو تو آغوشم کشیدم و با ولع عطر تنش رو به ریه هام فرستادم !

-وای اصلا یادم نبود !

-انشاءالله صد و بیست سال بشی !

با شنیدن صدای بیتا خانم و دیدن کیک کوچکی دستش ، جیغ خفه ای کشیدم - مرسییی!

مامان قهقه ای زد - مگه تولد ندیدی دختر جونم !

گله جو گفتم - خو اولین سال که بعد از 11 سال برام تو تولد گرفتی !

مامان آهی صدا دار کشید - با بابات می رفتیم شهربازی یادته ؟

نخواستم به چیز های غمناک فکر کنیم ، تنها تند سرم رو به نشونه اره تکون دادم.

به سمت بیتا خانم رفتم و کیک رو گرفتم ، شمع های 20 سالگی بهم چشمک می زدن.

بیتا - ببخشید حواسم نبود روشن کنم .

خنده ای کردم - اشکال نداره ، الان روشن می کنم .

بعد از روشن کردن شمع ها کیک رو روی میز گذاشتم و ویلچر مامان رو به سمت کاناپه هل دادم . روی دسته مبل نشستم و گوشیمو روشن کردم .

لبخند زدم - سلفی!


romangram.com | @romangram_com