#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_125

- خودخواهی ، زورگویی و ...

مامان لبخند تلخی زد - اجبار !

-از این چند کلمه متنفرم !

مامان - نمیخوام به پای من بسوزی ، برای همین دست به شکایت می زنم . فقط وکیلم زود تر باید بیاد !

- فقط به خودت فشار نیار !

مامان - من دیگه بریدم ، هیچ وقت نمی بخشمشون!

- وقتی تصادف کردی ، به من گفتن مردی !

پوزخند زد - میدونم ، حالا که اینجام بهش فکر نکن!

- الیاس ، دلم براش تنگ شد !

مامان آهی کشید - شاید تنها کسیه که از بین خانواده عموت دوستش دارم !

-فوق العاده اس!

مامان تک خنده ای کرد - ای کاش آقاجان مجبور می کرد ، با الیاس ازدواج کنی !

سرم رو زیر انداختم - شاید خوشبخت می شدم !

مامان ریز خندید - ای ناقلا !

ا * * * * * * * *

صبح با نوازش های کسی چشمامو باز کردم . سری کنار گوشم بود و آروم آهنگی میخوند، بعد از اینکه هوشیار شدم . شعر تولدت مبارک رو شنیدم . مامان بود !

romangram.com | @romangram_com