#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_121
عمو پوزخند زد - دخترم رو ببرم !
حالم از لفظ کلمه دخترم بهم خورد !نفرت تو چشمام بیداد کرد .
-من هیچ جا نمیام
عمو سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه -دخترم، نا سلامتی تو و ایلیا زن و شوهرین.نمیشه که تو الآن دو، سه روزه اینجایی!
پوزخند زدم-زن و شوهر؟! آره زن و شوهر، ولی نه عاطفی بلکه اجباری.
عمو-هرچی میخوای اسمشو بذار.ولی تو الآن باید پیش شوهرت باشی!
مامان قهقه ای زد - فکر کردی ، نمیدونم چی تو سرته !
عمو لبخند مضحکی زد - اینم یک اجباره !
کلمه ی اجبار تو سرم اکو شد ، این کلمه شده بود سوهان روحم .
داد زدم - اجبار ، اجبار ، اجباااااار! تموم کنننید. آدمی به خودخواهی شما ندیدم !
تای ابروشو بالا داد - حالا ببین !
مامان استغفرالله ای گفت و عصبی فریاد زد - برو بیرون دخترم هیچ جا نمیاد !
عمو - نه تا وقتی که شوهر داره !
با عصبانیتی که سعی میکردم کنترلش کنم،گفتم-عمو چطور با کاری که ایلیا کرده، همچین حرفی رو میزنی؟شوهر ! کلمه ی خنده داری !
عمو با بیخیالی گفت-خب حالا ایلیا هم یه خطایی کرده، تو میخوای تا آخر عمرت برنگردی خونت؟
با حرص از لحن بیخیال عمو،گفتم-عمو این خطا واسه شما که کارت خراب کردن زندگی منو مامانم بود، معلومه که باید خیلی کوچیک باشه و راحت از ش بگذری .ولی من یه زنم و این چیزارو میفهمم.با هرکاری که میکرد ساختم ولی این دیگه واسم قابل هضم نیست!
romangram.com | @romangram_com