#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_120
ا * * * * * * *
مامان از اتاق خارج شد و عصبی گفت - اه وکیل ماهم الان وقت سفرشه!
تک خنده ای کردم - جوش نزن مادر جون ، دیر نمیشه !
مامان زود جبهه گرفت - بیشتر از این اینجا نمیتونی بمونی ، چون زود میاد سراغت! الان سه روزه اینجایی !
پرسیدم - عمو ؟
پلک چشمش پرید - آره !
با شنیدن صدای زنگ در ، نگاهمون به سمت آیفون کشیده شد .
این سه روز ، از بهترین روز های زندگیم بود . همه چی ساده و با عشق گذشت .
مامان پوزخند زد - عموته!
عصبی گفتم - باز کنم ؟
با تکون دادن سرش موافقت کرد . در رو باز کردم و هر دو سرد به انتظار ش روی کاناپه نشستیم .
عمو وارد خونه شد.زیر لب سلامی کردم.
مامان هم به تکون دادن سر اکتفا کرد .
عمو انگار طلبکار بود .
مامان از لای دندون های بهم سابیده شده اش گفت - کله سحر برای چی اومدی ؟
romangram.com | @romangram_com