#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_119
بعد از تعویض لباس کنار مامان نشستم . نگاهش رو از دفترچه تلفتن نگرفت و مثل چند دقیقه قبل شروع به گشتن شماره ای کرد ، دستای سردشو، توی دستام گرفتم.و مانع گشتن بیشتر شدم .
لب زد - پیداش نمیکنم ، اه !
نگاه غمگینی بهم انداخت.جوشش اشک رو تو چشمای به غم نشسته اش دیدم.سرش رو زیر انداخت.
-چی مامان جون ؟چیو پیدا نمی کنی ؟
چونه اش لرزید - یک شماره !
کنجکاو پرسیدم - از کی ؟
مامان - وکیل!
تقریبا تمام مجهولات ذهنی ام روشن شد ، ولی چرا یک دفعه ای !
مامان لب گزید - دخترم نری خونه ات! باشه ؟تا همه چی رو درست کنم .
سخت بود درکش ، مگه چه اتفاقی قرار بود بیوفته ؟
- میشه بدونم چیه؟
کلافه سرش رو به طرفین تکون داد - فعلا مطمئن نیستم ، ولی پچ پچ های شروین تو گوش ایلیا ...
سکوت کرد و تند ادامه داد - لطفا فعلا نپرس ، ولی من شکایتم رو می کنم!
ذهنم برای فکر بیشتر یاری نمی کرد ، تحول ناگهانی مامان غیر قابل درک بود !
نگاهی بهم انداخت.حس کردم نگاهش پراز عجز و ناتوانی و خالی از هرگونه قدرتی بود.دست مامانم به سمت چرخ های ویلچرش رفت و ویلچر رو به حرکت در اورد و سریع به سمت اتاقش حرکت کرد.
مطمئن بودم اتاقش سیلی از اشک های بی پایانش میشه !
romangram.com | @romangram_com