#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_118


دستش رو مالش دادم ، زن عمو نگران به سمت مامان پا تند کرد - ستایش چتههه!

قطرات اشک بی اراده روی صورتم ریختند، دلشوره بهم دامن زد . انگار اتفاق بدی قرار بود بیوفته !

مامان تند نگاهش رو از در بسته شده گرفت و با نفرت به زن عمو نگاه کرد .

نگاهشو به الیاس دوخت - میشه زود منو ببری خونه !

با چشمایی اشکی و پر تعجب گفتم - مامان تو رو خدا یک چیزی بگو !

با دستاش ویلچرش رو حرکت داد و به سمت در رفت - خودم همه چیو درست می کنم !

زن عمو ترسید ، انگار متوجه منظور مامان شده بود ، با عجز صداش زد - ستایش!

مامان تنها پوزخندی زد - دعا می کنم ، اتفاقی نیوفته ، دل آرا بریییم، حق نداری بری خونه خودت !

متوجه نمی شدم ، گیج از حرفا به سمت مامان پا تند کردم .

الیاس هم متعجب دنبالمون راه افتاد- زن عمو چیشده!

مامان جوابی نداد و تنها به در بسته شده اشاره کرد .

الیاس گیج گفت - بابا و ایلیا ؟

مامان - فقط بریم ، زووود

گیج و کلافه دنبال مامان و الیاس به سمت ماشین، حرکت کردم.خسته از سوال های توی ذهنم.،به الیاس کمک کردم ،و مامان رو با احتیاط توی ماشین نشوندم.

به خونه که رسیدیم، به سمت اتاقم رفتم که لباسامو عوض کنم.


romangram.com | @romangram_com