#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_117

خنده ای کرد - میگم خودم درستش میکنم ، با عمو بحث نکن !

ضربان قلبم به شماره افتاد ، یعنی ممکنه تموم حرف هارو شنیده باشه ! نگران آب دهنم رو قورت دادم .

متعجب گفت - خوبی؟

خوب بودم ؟نه حالم خراب بود ، از اینکه دستم براش رو شده بود داغون شدم، ولی رفتاراش ! اینو نشون نمیده !

کلافه سرم رو به طرفین تکون دادم - خوبم ، بریم !

سر میز ناهار نشستیم ، به ایلیا که تو سکوت مشغول خوردن سوپ بود خیره شدم . چشمام از نفرت پر شد . ای کاش هیچ وقت بر نمی گشت !

ا * * * * * *

بعد از صرف ناهار ، همگی تو سالن جمع شدیم و روی کاناپه نشستیم ، جز عمو و ایلیا که تو اتاق مشغول صحبت بودن .

زن عمو حرف نمی زد ولی چشمای ترش این بیان رو داشت که خبر های خوبی در انتطارمون نیست !

الیاس هم که خستگی و کلافگی تو صورتش موج می زد .

مامان استرس داشت ، دونه های درشت عرق روی پیشونیش نشسته بود .

نگران پرسیدم - خوبی ؟

دستاشو تو دستام گرفتم ، سرد بود . با چشمایی گرد شده و ترسیده به مامان خیره شدم - مامان جان خوووبی؟

چشماش رو به دری که عمو و ایلیا داخلش بودن، دوخته بود .

آروم و ترسیده لب زد - وقتش رسید !

چشمام بیش از این درشت نمی شد ، درک حال مامان ،اونم ناگهانی سخت بود.

romangram.com | @romangram_com