#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_116


بابا گیج و عصبی گفت - دل آرا خواهرته !

حالم از کلمه ی خواهر و برادر بهم می خورد ، داد زدم - نه نننیییس، دل آرا جوونمه

بابا سری به نشونه تاسف تکون داد - باهم بزرگ شدید ، باهم بازی کردید. نباید اینطوری دل بسته اش می شدی !

حرفاش چندان مهم نبود با عجز گفتم - بابا ، وصیت آقاجان قطعا که نگفته ایلیا !من می تونم خوشبختش کنم !

بابا – ساکت باش ، میخوای برم برگه وصیت آقا جان رو نشون بدم ، که گفته دل آرا به نام ایلیا !

روی زمین سقوط کردم ، هر لحظه و هر ثانیه با فکر به اینکه دل آرا تو خونه با ایلیا ، تنهاست ، به مرز جنون می رسیدم !

اشک هام روی صورتم ریخت ، من مرد هم ،دل دارم !

بابا – خجالت بکش ، مرد که گریه نمیکنه!

سوخت قلبی که به یاد دل آرا می زد ، با تاسف به بابا خیره شدم ، که به سمت در رفت - تصمیماتی دارم ، خودتو آماده کن !

لب گزیدم ، از پدر مغرور و خودخواهم لحظه ای بدم اومد !

از ایلیا متنفر شدم و از دل آرا دل چرکین !

نفسی عمیق کشیدم ، تا به حال برگردم ، مامان ناهار رو آماده کرده بود .

از اتاق خارج شدم . با دیدنش که از دستشویی خارج شد . و دستی به موهاش کشید . سست شدم . چه زیبا بود این دختر !

نگاهمو تند ازش گرفتم که گفت - نمیخوآد با بابات بحث کنی ! خودم حلش می کنم!

با شنیدن حرفش تند برگشتم و گفتم - هان !


romangram.com | @romangram_com