#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_115
پس از اصرار زیاد ، به خواسته زن عمو تن دادم .
قبل از صرف ناهار باید دستامو می شستم . الیاس و عمو تو اتاق بودن . جر و بحث هاشون منو هوشیار کرد .
الیاس فریاد زد - بابا چقدر خودخواهی ، زندگی زن عمو رو تو بهم ریختی . میخوای زندگی دل آرا رو هم خراب کنی ؟
عمو عصبی بود - من می دونم ، دارم چیکار میکنم . دل آرا باید برای همیشه عروسم بمونه . هم وصیت آقاجان ، هم دختر من ! نمیتونم دوری اش رو تحمل کنم !
دیگه این حرف ها ملکه ذهنم شدهبود ، پوزخندی کنج لبم نشست ، منتظر یک اتفاق جدیدم !
وارد دستشویی شدم تا دستام رو شستم .
ا * * * * * *
الیاس
بابا- من می دونم ، دارم چیکار میکنم . دل آرا باید برای همیشه عروسم بمونه . هم وصیت آقاجان ، هم دختر من ! نمیتونم دوری اش رو تحمل کنم !
قلبم از درد فشرده شد ، از این دل آرای پاک که صاحب مردی بی شرف مثل ایلیا شده بود ، عصبی بودم !
مهم نبود برادرم بود ، مهم نبود هم خونم بود ، مهم این بود که مرد نبود !
دل رو زدم به دریا - چرا ایلیا ، چرا من نه !؟
بابا با چشمای متحیر به من خیره شد - چی گفتی ؟
کلافه دستی به موهام کشیدم - چرا باید با ایلیا ازدواج می کرد ، من بهتر از ایلیا میتونم خوشبختش کنم !
بابا – تو دل آرا رو دوست داری !
سکوت کردم ، سکوتی بلند تر از فریاد عاشقانه هام !
romangram.com | @romangram_com