#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_113

تماس قطع شد و صداي بوق هاي مكرر توي گوشي بيچيد.زندگي منم مثل اين بوق هاي مكرر شده بود.تلخ و زننده!

همينطور كه فكر مي كردم، آماده شدم.به ساعت نگاه كردم.١٥دقيقه گذشته بود.مامانم خواب بود.دلم نيومد بيدارش كنم واسه همين بي خداحافظي رفتم.

ملودي دم در توي ماشين منتظر بود.با صداي بسته شدن در به سمت من برگشت و لبخند دلنشيني زد.ته دلم آروم شد كه كسي رو دارم كه هميشه همدمم باشه.نشستم توي ماشين و سلام كردم.

ملودي-سلام عزيزم،كجا بريم؟!

-هرجايي كه ميخواي،فقط بريم.

روبروی کافه ترمز گرفت .همزمان از ماشین پیاده شدیم و به سمت در کافه حرکت کردیم.رو اولین میز و صندلی دو نفره نشستیم.بلافاصله بعد از نشستنمون، گارسون با یه منو به سمت ما پاتند کرد.

بی توجه به منو،همون موقع یه قهوه سفارش دادم.ملودی هم یه نسکافه سفارش داد و منتظر به من خیره شد.

منم که منتظر فرصت ،شروع کردم از قضیه دختر اوردن ایلیا و وقتی که عمو اومد خونه تا بیهوشی خودم واسش توضیح دادم.با تعجب زل زده بود به من و حرف نم یزد.

جرعه ای از قهوه رو نوشیدم .

ملودی متحیر گفت-دل ارا آخه تو چقدر صبوری دختر؟ دیگه بسه.چقدر میخوای ایلیا رو تحمل کنی؟

-فعلا باید صبر کنم.اگه نتونستم شکایت کنم، باید یه کاری کنم که خود عمو پیشنهاد طلاق بده.

ملودی - حتما می تونی شکایت کنی !

با دل رو راست می شم ، آیا دل شکایت رو دارم ؟

ملودی - وکیل آشنا می شناسم ، کمکت میکنه

سردرگم و گیج بودم ، قلبم برای گفتن اره یاری نمی کرد ! ولی تا کی تحمل ؟

- نمیدونم

romangram.com | @romangram_com