#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_112
اینقدر از خشم پر بودم که حتی نمیدونستم گریه کنم.فقط بغض به گلوم چنگ انداخته بود . این بغض لعنتی داشت خفه ام می کرد ، نفس کشیدن سخت بود برام .
با عجز مادرمو صدا زدم-مامان، چرا؟ آخه چرا من؟ چرا من فقط نمیتونم یه زندگی شاد داشته باشم؟چرا من فقط نمیتونم، خوشبخت باشم؟
مامان ناراحت گفت -دخترم، ناشکری نکن، همه چیز درست میشه.هم اونایی که باعثش بودن به جزاشون میرسن و هم دختر قشنگم خوشبخت میشه.
ذهنم پر بود از علامت سوال و تعجب که هر کدوم کلی ماجرا رو توی خودشون جا داده بودن.
سعی کردم ذهنمو از همه چی خالی کنم.چشمامو بستم و تلاش برای کمی خواب راحت و بدون کابوس کردم.دست مادرم مدام روی سرم کشیده می شد و آرامش خاصی رو بهم منتقل می کرد.کاش توی این همه سال هم این دست بود تا در مواقع ناراحتی به من آرامش بده.
دیگه نمی دونم چقدر گذشت و چقدر فکر کردم که به خواب عمیقی فرو رفتم.
ا * * * * * * *
موبايلمو برداشتم تا زنگی به ملودي بزنم و باهاش قرار بزارم.اتفاقات ديروز حالمو خيلي دگرگون كرده بود.بايد خودمو خالی می کردم ، این بغض خفه کننده بود ،تماس برقرار شد.
ملودي-به سلام عزيزم.چه عجب يادي از ما كردي؟
لبخندی زدم-سلام ملودي،خودت كه ميدوني من الآن چه حال و روزي دارم.
ملودي اه از نهادش بلند شد -هنوز تموم نشده؟!
کلافه گفتم -ملودي بيا با هم بريم يه كافه،همه اينارو واست توضيح ميدم.
ملودي-باشه عزيزم پس تا ١٠دقيقه ديگه دم در باش.
-فقط من خونه مامانمم،اونجا بيا دنبالم.
ملودي-باشه عزيزم،باي
romangram.com | @romangram_com