#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_11
با قدم های محکم وارد خونه ی باغ شدم ، خونه زیبا شده بود و وسایل برق می زد این مهمونی مثل اینکه خیلی براشون مهم بوده !
وارد اتاق مخصوص خودم شدم ، مانتوم رو در اوردم . شالم رو از سرم کشیدم ، موهای مواج و اتو کشیدم به جذابیتم اضافه می کرد .
از اتاق خارج شدم ، وارد باغ شدم ، اکثریت رو نمی شناختم ، چون معمولا تو مهمونی های خانوادگی زن عمو شرکت نمی کردم ، تنها فامیل های درجه یک رو میشناختم .
با صدای بوق برگشتم . ماشین روبه روم ایستاد و ایلیا از ماشین خارج شد ، کنار رفتم و سلام کردم ، انگار حال ایلیا خوب نبود ، انگار از چیزی نگران بود !
استرس دوباره به ترسم دامن زد .
بی تفاوت و تنها با تکون دادن سرش به معنی سلام ، ازم دور شد !
گیج به سمت جمع رفتم ، زن عمو خوشحال ایلیا رو بغل کرد ، خیلی ها متحیر به ایلیا خیره شده بودن ، بعد از سال ها باهاش دیدار کرده بودن، کوه سیل خوش آمد سر ایلیا آوار شد ! ایلیا جذاب بود ، ولی به خوشگلی و با نمکی الیاس نمی رسید !
الیاس کنارم ایستاد و دست به سینه شد - دل آرا؟
- بله ؟
الیاس - بابا گفت ، یک ساعت دیگه خبر مهمی رو میخواد بگه !
متعجب گفتم - خبر مهم !
الیاس - اوهوم
- خوبه یا بد ؟
الیاس تک خنده ای کرد - بابا که میگه خوبه
نگران گفتم - انشاءالله که خیره !
آهنگ شادی گذاشتن و همگی وسط باغ شروع به رقصیدن کردن.
romangram.com | @romangram_com