#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_109
حالم از کلمه اجبار بهم میخورد .
صورتم از عصبانیت سرخ شده بود ، داد زدم - از اجبار بدددددم میاد !
به عمو اشاره کردم - چقدر اجبار برات شیرینه عمو !
اشکامو پس زدم ، سرم به دوران افتاد و دیگه متوجه ی چیزی نشدم .
سکوت بود و سکوت ... تاریکی بود و تاریکی !
ا * * * * *
با حس نوازش های دستی روی سرم ، آروم چشمامو باز کردم . نور تابیده شده اذیتم کرد . ولی به سختی چشمامو باز نگه داشتم .
- خوبی مادر ؟
با شنیدن صدای مامان هوشیار شدم . تند نگاهم رو به سمتش سوق دادم - خوبم !
مادر چونه اش می لرزید ، میخواست بغض چنگ زده به گلوش رو مهار کنه .
چشماش از اشک خیس شد - چقدر فهمیدی؟
نفسی گرفتم ، تا آروم بشم . کلافه و ناراحت گفتم - تقریبا همشو ؟
اشک های مرواریدیش روی صورتش ریخت - کی بهت گفت ؟
چشمامو روی هم گذاشتم - عمو شهیاد ، ایلیا !
مامان - باید از من میشنیدی !
گله جو گفتم - قصد نداشتی حالا حالا ها بهم بگی !
romangram.com | @romangram_com