#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_108


سرم با شنیدن حرف ایلیا سوت کشید ، روی زمین سقوط کردم. *عمو رو انداختی زندان *تو سرم اکو شد .

آروم لب زدم - چی ؟

عمو نگران به من خیره شد -دل آرا !

لب گزیدم ، دیدم تار شد . چهره ی عمو بین اشک چشمام غرق شد ، چونه ام لرزید . بابام توسط عموم ، مردی که بهش تکیه کرده بودم ، گوشه زندان افتاد ، مرد !

عمو بود که باعث شد من از 8 سالگی از مامانم جدا شم ، عمو بود که آرامش خانواده رو بهم زد . ولی چطور تونست ؟ چطور مامان قبول کرد .

به فرش چنگ انداختم ، بغض به گلوم چنگ انداخته بود . قطرات اشک راه خودشون رو پیدا کردن و روی زمین سقوط کردن . دل چرکین به عموی خودخواه خیره شدم .

با عجز گفتم - چرا ؟

سکوت کرد و سگرمه هاش رو درهم کشید .

ابروهام رو بالا انداختم تا دیدم واضح بشه ، با صدایی گرفته گفتم - میدونی چرا بابا شهرام مرد !

انگشت اتهام رو عصبی به سمتش گرفتم و تن صدامو بالا بردم - تو باعثش بوووودی!تو باعث شدی بابام سکته کنه ! تو باعث شدی از دیدن منو مامانم محروم بشههههه !

موهامو کشیدم با عجز فریاد کشیدم - بفهم عمو تو باعثش شدیییییی!

ایلیا به سمتم اومد ، هنوز پوزخند روی لبش ،محو نشده بود .

ایلیا - آروم باش !

دستش رو پس زدم ، با نفرت به هردوشون نگاه کردم - ازتون متنفررررم!

قلبم درد می کرد ، واقعا درد می کرد . من پدرم رو به ناحق و اجبار از دست داده بودم .پدرم رو حتما مجبور کرده بودن !


romangram.com | @romangram_com