#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_105

فریاد زدم-آره قرار نبود.ولی قرار نبود خونه رو آلوده به این کثافت کاریا بکنیم.قرارنیست چشممونو رو همه چی ببندیم.

ایلیا فریاد زد-من نفهمیدم چیکار کردم.خودمم داغونم پس تو دیگه تمومش کن!

به سمت اتاقش پا تند کرد.بشمار سه لباساشو عوض کرد.به سمت در خونه رفت.در و که باز کرد گفتم-از چی فرار میکنی؟از خودت؟یا ذات کثیفت؟

برگشت و با خشم نگام کرد ولی جوابی نداد.از در بیرون رفت و درو محکم بهم کوبید.

دستی به موهام کشیدم ، سرم داشت منفجر می شد .

استامینوفنی خوردم . روی کاناپه دراز کشیدم و سعی کردم برای دقیقه ای هم که شده ، افکار مزاحم رو پس بزنم .

ا * * * * * * *

با صدای زنگ در دست از گرد گیری کشیدم ، حتما ایلیا بود . با دیدن چهره ی خشمگین عمو از آیفون ، هینی کشیدم و گیج به صفحه خیره شدم . دوباره زنگ ایفون به صدا در اومد.

بی اینکه جواب بدم و با معطلی دکمه رو فشردم .

دستی به سر وضعم کشیدم ، تا گرد و خاک نشسته پاک بشه ، دلشوره بهم دامن زده بود ، نفسی گرفتم و سست به سمت در حرکت کردم .

در رو باز کردم ، چهره ی برزخی عمو واقعا ترس رو تو تمام وجودم ریخت.

عصبی سلام کرد و وارد خونه شد ، ضربان قلبم تند شد.

سعی کردم عادی باشم ، سر دردم امونم رو برید بود .

-کجاااست این پسر ؟

با دادش از جا پریدم.چشمامو روی هم گذاشتم و گفتم - بیرونه

عصبی گفت - زود زنگش بزن ، بگو خودشو الان برسونه !

romangram.com | @romangram_com