#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_103

سکوت ...

- چرا منو از مادرم گرفتید ؟

سکوت ...

- چرا پدرم زندانی شد ؟چرا فوت کرد ؟

سکوت...

- چرا باید من به این سرنوشت دچار بشم ؟

هق هق های زن عمو به آسمون بلند شد ، مشتی تو سینه اش زد - الهی من بمیرم ،الهی بمیرم برای اینکه همچین بلایی سرت اوردم ، ولی به جون الیاس که تموم دنیامه عاشقتم ، من دختر دار نمی شدم !منم مثل تو به اجبار محکوم شدم ، اصرار کرد گفت خوشبخت میشی !

اشک هاش صورتش رو خیس کرد ، چشمامو بستم تا شکستش رو نبینم ، ولی آیا من نشکستم ؟

پوزخند زدم - طمع داشتن ،دختر ! به جدا کردنم از مادرم می ارزید !

سرش رو زیر انداخت ، سکوت کرد .

کلافه سرم رو به طرفین تکون دادم - تا اقدام نا مناسبی نکردم ، باید طلاق بگیریم!

متعجب به من خیره شد ، نگاه نگران و سوالی اش رو بی جواب گذاشتم و از خونه خارج شدم .

خسته از وضعیت روحی خرابم ، بی رمق به سمت خونه حرکت کردم . سرم از درد سنگینی می کرد . چشمام مدام روی هم می افتاد . خسته بودم از این زندگی !

صدای زنگ گوشیم بلند شد ، به احتمال زیاد زن عمو بود . توجه ای نکردم و کر شدم . دیگه حوصله خواهش و التماس و گریه رو نداشتم .

اینکه خودت از شدت ناراحتی و اندوه میخوای بمیری، ولی کس دیگه تازه میاد کنارت اشک میریزه.اینه عدالت؟!اینه حق آدمی؟!که نتونه درباره آینده اش و خوشبختیش تصمیم بگیره.توی این دریای غم، تنها و تنها از این خوشحال بودم ،که توی این چندماهه اخیر زندگی مشترکم ...ایلیا کاری به من نداشته!

زندگی مشترک...عجب واژه ی غریبی!

romangram.com | @romangram_com