#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_102
با دیدن زن عمو که تند به سمتم اومد ، نگاهی خسته کردم .
چشماش دریای غم شد ، آروم اسممو صدا زد - دل آرا ، خوبی ؟
به سمت سالن رفتم و کوتاه گفتم - خوب نیستم ، داغونم !
صحنه های چند دقیقه پیش جلوی چشمام رژه رفت ، عصبی بودم ، پلک چشمم پرید .
با عجز صدام زد - نگو تو رو خدا
داد زدم - چرا قسم میخوووری! زندگیم نابود شد ، زن عمو !
زن عمو به پام افتاد ، گریه هاش اوج گرفت - چیکارت کرده دخترم!
سعی کردم چشمامو روی این همه هق هق ببندم ، پوزخندی زدم - دختر میاره خونه !
سکوت کرد ، چشماش از تعجب گرد شد ، انگار هضم حرفم زیادی براش سخت بود.
دستش روی قلبش رفت ، نا مطمئن پرسید - چی؟
کلافه آهی کشیدم - با وجود دختری تو خونه چطور دست به همچین کاری زد !
زن عمو لب گزید ، چشماش از تاسف برق زد ، حال خودمم بد تر شد . سرم گیج رفت و روی زمین سقوط کردم.
- ببین یک اجبار به کجا کشید ! به شرط دیدن مادرت ! چقدر خودخواهانه ، مگه نه ؟
سکوت کرد ، سکوتی که تمام حرف های ناگفته اش رو بازگو می کرد .
- چرا دروغ به این بزرگی رو گفتید ؟
romangram.com | @romangram_com