#بغض_محیا_پارت_99
محیا محمدامین مرد زندگیه ...
آقاست ...
سربه راهه ...
دستش به دهنش میرسه ...
دل به دلش بده و پاش وایسا همونجور که اون پات وایساد...
دهان باز کردم تا بگویم هنوز هم همسر نوه ي ارشدش هستم ...
اما صداي زنگ دهانم را بست ...
آقاجون لبخندي زد ...
- اومدن بالاخره ...
از جا بلند شدم و داخل آشپزخانه رفتم ...
زن عمو پروانه اولین کسی بود که مرا دید ...
- محیا...
؟ !!!!!چقدر قشنگ شدي خاله جون ...
با حرفش سر مادر و عمه و زن عمو هاجر برگشت...
جلو رفتم ...
هر سه بهت زده به من نگاه میکردند ...
خندیدم ...
- چی شده ؟...
یعنی انقدر تغییر کردم؟؟؟ نمیدانم واقعا چشم مادر تر شد یا ...
من حس کردم اما سکوت کرده بود ...
عمه اشکش را زدود ...
و دست روي بازویم گذاشت ...
ماه شدي مادر...
اي کاش قسمت امیر عباسم میشدي ...
زن عموهاجر اسپند را روي شانه ایم زد ...
اي بابا ...
آبجی مژگان ول کن گذشته رو ...
romangram.com | @romangram_com