#بغض_محیا_پارت_98

آقاجون سري از روي تاسف تکان داد ...

- این دختر ...

لا اله ااﷲ ...

رو به من کرد ...

جانم دخترم ...

سرم را پایین انداختم شرم تمام وجودم را گرفته بود ...

- آقاجون این ازدواج که سر نمیگیره ...

چرا اینکارو میکنید پس...

اخمی کرد ...

- چرا سر نگیره دختر ؟؟؟- !!!من قبلا ازدواج کردم ...

شما که میدونید ...

اون...

اونم با شناسنامه ي سفید ...

..

آقا جون تسبیح شاه مقصودش را در دست گرداند و سرش را پایین انداخت -محیا بعضی جاها آدما تکون میخورن

...

دلشون تکون میخورن ...

اون روز تو ماشین تو و حرفت من پیرمرد و تکون دادید ...

من ...

داشتم کج میرفتم محیا ...

فرداي اون روز رفتم ...

رفتم و با محمد امین حرف زدم ...

همه چیزو براش گفتم ...

گفتم بهش اگه هنوز محیا رو میخواي یا علی ...

اخماش بدجور رفت توهم محیا با اجازه اي گفت از جاش بلند شد ...

فرداش اومد دم حجره از امیرعباس سراغ منو گرفت ...

وقتی رفتم دیدمش گفت همه جوره پات وایمیسه و عین یه مرد این راز و تو سینش نگه میداره ...


romangram.com | @romangram_com