#بغض_محیا_پارت_97

قدمی طرف آقاجون برداشتم ...

قبل از من چهره ي جدیدي به آقاجون چاي تعارف کرد پشتش به من بود...

اما صدایش بیش از اندازه طناز بود ...

- بفرمایید آقاجون...

زانوهایم سست شد نکند...

چاي را از سینی برداشت...

- ممنونم هدي جان و من دنیایم زیرو رو شد...

نفس عمیقی کشیدم و بغضم را پس زدم ...

- سلام آقاجون ...

آقاجون با دیدنم از جا بلند شد و در آغوشم گرفت ...

صورتم را با دستانش قاب گرفت و دیده ي تحسینش عجیب دل گرمم میکرد...

- ماشااﷲ ...

ماشااﷲ چقدر قشنگ شدي محیا ...

پشیمون شدم نمیخوام دختر کمو شوهر بدم ...

از حضور او معذب بودم و حتی از شوخی آقا جون هم به لبم لبخند نیامد ...

کنار آقاجون نشستم ...

- آقاجون میشه باهاتون صحبت کنم؟؟؟ -آره دخترم بگو ...

نگاهی کردم به اویی که سینی به دست ایستاده بود و منتظر زل زده بود به دهان من ...

لب فشردم ...

- سلام هدي خانوم ...

نگاه خیره اش را برنداشت و سري تکان داد ...

او کمی بی ادب نبود ؟ !صداي آقاجون به گوشم رسید که هدي را مخاطب خود قرار داد ...

- اینجا جواب سلام واجبه دخترم اشاره ي سر و صورت و گردن نداریم ...

ممنون بابت چاي ...

و این یعنی خوش اومدي...

هدي اخمی کرد و سرش را پایین انداخت ...

- با اجازه ...


romangram.com | @romangram_com