#بغض_محیا_پارت_96

عقب رفت و دستی بهم کوبید ...

- وااااي عالی شدي محیا ...

و از جلوي آینه کنار رفت ...

زیبا شده بودم ...

..

آرایش ملیحی که روي صورتم بی سابقه بود عجیب می آمد به چشمانم نمیدانم غم چشم هایم را هم پوشانده بود یا نه ...

شال سفیدي از روي تخت برداشت و خودش سرم کرد ...

و اعتراف میکنم همان مقدار کمی از موهایم که فرق وسط شده بود از شال بیرون زده بود واقعا تغییرم داده بود ...

متفکر نگاهی به اطراف کرد ...

- چادر و چیکار کنیم حالا؟؟؟ چادر همیشگی را از روي پشتی صندلی برداشتم ...

- همین خوبه ...

- محیا واقعا میزنم لهت میکنما ابن همه زحمت کشیدم اونوقت خانوم میخواد لته کهنه بپوشه ...

از در بیرون رفت و با چادر سفیدي که رویش گلهاي ریز سبز رنگ بود داخل شد ...

و روي سرم انداخت ...

لبخندم شکفت...

منهم دختر بودم ...

منهم زیبا شدن را دوست داشتم ...

و از زیبا شدنم دوق کردم فارق از تمام بیچارگی هایم ...

کاري به دلیل شومش نداشتم ...

ساحل هول زده گفت ...

- یالا الان میرسن منم برم حاضر شم ...

سري تکان دادم و بوسیدمش...

صورتم را قاب دستانش گرفت...

- میخوام خوشبخت شی محیا میفهمی؟؟ اشک در چشمانم حلقه زد ...

و اجازه اي براي ریختنش ندادم ...

بیرون زدم از اتاقم ...

آقاجون روي مبل نشسته بود و قران میخواند...


romangram.com | @romangram_com