#بغض_محیا_پارت_100
بریم ...
بریم همه اومدن ...
روي صندلی نشستم و چشمم خورد به هدایی که گوشه آشپزخانه دست به سینه ایستاده بود...
نگاهی کرد که نمیدانم چه معنایی داشت ...
و از در بیرون رفت ...
صداي احوال پرسی ها از بیرون شنیده میشد و من بی حس بودم...
هیچ حسی نداشتم حتی پس از اینکه آقاجون قصه ي جوانمردي محمد امین نامی را برایم گفت ...
من که خوشبخت نمیشدم هیچوقت ...
اما شاید این تنها راه بود براي خوشبخت شدنش ...
براي اضافی نبودنم ...
اما همسریم با امیر عباس چه ...
؟؟؟ من هنوز همسرش بودم و این را چکار میکردم ...
مغزم داشت منفجر میشد ...
صداي آقاجون را که صدایم میزد شنیدم ...
لبم را گاز گرفتم ...
من هنوز چاي نریخته بودم ...
با دیدن سینی و فنجان هایی که آماده کنار سماوري که قل میزد نفس راحتی کشیدم و سریع چاي ریختم ...
همه ي خانواده ام نشسته بودند ...
به جز امیر عباس ...
نگاهی به ساعت کردم ...
هنوز نیم ساعتی وقت بود تا آمدنش ...
تنها حسی که داشتم استرس آمدنش بود همین ...
لبخندي زدم ...
نمیدانم مصنوعی بودنش معلوم بود یا نه ...
گام برداشتم به طرف مردي که میدانستم حاج کاظم است ...
سلامی کردم و جلویش خم شدم تا چاي بردارد ...
- لبخندي زد از همان پدرانه هاي قرص و محکم ...
romangram.com | @romangram_com